یک دختری بود، که شغل باباش رفتگر شهرداری بود.
دختره با هزاران آرزو وامید می خواست، مثل همه زندگی کند.
می خواست شوهری با آبرو با کلاس داشته باشد.
به خاطر شغل باباش که رفتگر بود کسی در این خانه را نمی زد؛
یه روز دلش شکست یه نامه ای به امام رضا نوشت، تو نامه اش نوشته بود:«السلام علیک یا غریب الغربا السلام علیک یا معین الضعفاء و الفقرا السلام علیک یا امام رضا
یا امام رضا دلم خیلی پره ؛منم جوانم آرزو دارم، امید دارم به خاطر اینکه شغل بابام رفتگر شهرداری هست، کسی در این خانه رو نمی زند، وكسي به خواستگاري من نمياد؛ یا امام رضا نمی دانم چه کار کنم.
یا امام رضا، امیدم و نا امید نکن... یا امام رضا قلب و دلم رو نشکن ...
یا امام رضا قربانت برم ... »
حرفای دلش رو نوشت، گریه هاش رو کرد ... دلش رو خالی کرد، آدرس خانه را تو نامه نوشت!
اومد حرم امام رضا علیه السّلام نامه را داخل ضریح انداخت؛چند ماهي گذشت ...
- مطلب کامل در ادامه مطلب می باشد.
مـوضـوعــــات محض رضا:
برچسبهاي محض رضا: داستان واقعی امام رضا, نامه ای دختر عاشق به حضرت رضا, دختری از خانواده ی رفتگر, امام هشتم نابینا را بینا کرد
مسافر گوید: در سرزمین منی حضور مبارک حضرت ثامن الحجج (ع) بودم، که یحیی بن خالد از کنار ما عبور کرد، در حالی که برای محافظت از گرد و غبار، سر و صورت خود را پوشانده بود، حضرت فرمود:« این بی نوایان نمی دانند که امسال چه اتفاقاتی برای آن ها رخ خواهد داد!
اما شگفت انگیز تر از این، من و هارون، که مانند این دوانگشتیم!» سپس انگشتان مبارک خود را به یک دیگر متصل کرد.
مسافر گوید: به خدا سوگند! من اصلا منظور مبارک حضرت را نفهمیدم.
مدت ها از منظور مولا و سرورم در این جمله - من وهارون- شگفت زده بودم! تا اینکه، آن وجود مبارک، توسط مأمون ملعون به شهادت رسید.
شیعیان بدن مبارک آن حجت خدا را تا قبه ی هارونیه تشییع کردند، و بسیاری غریبانه در کنار قبر دشمن ملعونش، هارون سفاک، به خاک سپردند.
آنجا بود که من پی بردم منظور حضرت رضا (ع) آن روز در سرزمین منی، چه بوده است.
زنـده آن جان، که به دیـدار جنــان آمـده است
ای رضـا! که رضـا خـود بـر رضـای تو خـداست
روحـم از شوق وصـالت، بـه فغـان آمده است
"مرحوم ناظر زاده (ره)"
مـوضـوعــــات محض رضا:
برچسبهاي محض رضا: داستان رضوی, امام رضا, شعر مرحوم ناظرزاده, شعر رضوی
| یکشنبه بیست و هشتم آبان ۱۳۹۱| | 15:35 | | جـوادی |
جناب عمّار بن زید روایت می کند: در خدمت حضرت رضا(ع) به مکه مشرف شدیم، در بین راه غلامم بیمار شد و از من طلب انگور کرد.
من به او گفتم: «در این بیابان خشک و بی آب، من انگور از کجا بیاورم؟» در همین هنگام دیدم امام رضا (ع) شخصی را پیش من فرستاد.
او گفت:« امام (ع) می فرمایند، غلامت آرزوی انگور کرده است، به مقابل خود نگاه کن !» چون نگاه کردم، ناگهان باغی را در کمال خرمی وطراوت دیدم، که در آن انواع دختان انگور و انار وجود داشت؛ در حالی که شگفت زده و متعجب بودم، برخاستم و به داخل باغ رفتم؛ انگور و انار بسیار چیدم، و نزد غلامم بردم؛ مقداری هم برای توشه راه برگرفتم.
وقتی حج تمام شد وبه بغداد برگشتم، این حکایت را برای لیث بن سعد الجوهری بیان کردم.
او خدمت امام رضا(ع) رسید، وآنچه از من شنیده بود، برای حضرت(ع) تعریف کرد. آن اما همام (ع) فرمود: «آن باغ از شما دور نیست؛ نگاه کنید!» چون آنها نگاه کردند، باغی همانند باغ های بهشت غیر سرشت، در کنار خود مشاهده کردند، باغی که نهایت خرمی و شادابی را داشت، و بعد از آن هم مانند آن را ندیدند. همگی در حالی که شگفت زده شده بودند، یکصدا گفتند:« شهادت می دهیم که، تو فرزند رسول خدایی؛ و بهترین خلق خدا بعد از جد و پدر بزرگوارت می باشی!»
مـوضـوعــــات محض رضا:
برچسبهاي محض رضا: عماربن زید, باغ انگور, داستان رضوی, بزرگی امام رضا
| پنجشنبه بیست و پنجم آبان ۱۳۹۱| | 14:24 | | جـوادی |