آن روز، «هشام» در خانه تنها بود. با خودش گفت: «خوب است برخيزم و به زيارت مولايم امام كاظم(ع) بروم.» آنگاه بلند شد، لباسش را پوشيد و راهي خانهي امام هفتم(ع) شد. ساعتي در حضور آن بزرگوار بود و همين كه خواست برود، امام(ع) به او فرمودند:
ـ ميداني امروز يكي از بردهفروشان به شهر ما آمده است؟
هشام اظهار بياطلاعي كرد. امام به او فرمودند:ـ ميآيي با هم به نزد او برويم؟
هشام ابراز تمايل كرد و همراه آن حضرت، به نزد برده فروش رفت. آن مرد، كنيزها و غلامهاي زيادي را براي فروش آورده بود. حضرت به او فرمودند: «ميخواهيم كنيزهايت را ببينيم.» او چند كنيز را عرضه كرد. امام موسي كاظم(ع) از او پرسيدند:
ـ آيا كنيز ديگري هم داري؟ـ تنها يك كنيز ديگر دارم كه حالش چندان خوب نيست.امام هفتم(ع) فرمودند:
ـ اشكالي ندارد، همان را بياور.
برده فروش كمي اين پا و آن پا كرد و سرانجام از آوردن كنيز خودداري ...
- مطلب کامل در ادامه مطلب می باشد.
مـوضـوعــــات محض رضا:
برچسبهاي محض رضا: مادر بزرگوار امام رضا, خانواده ی حضرت ثامن الحجج, زندگی نامه مادر امام هشتم